امشب از آسمان دیده تو روی شعرم ستاره می بارد.
در زمستان دشت کاغذها پنجه هایم جرقه می کارد.
شعر دیوانه تب آلودم شرمگین از شیار خواهش ها پیکرش
را دوباره می سوزد عطش جاودان آتش ها.
آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست.
من به پایان نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست.