باز اشکهایم
باز اشکهایت
باز دلی پر ز خون
باز فریاد دوستی
باز ناله دوستی
باز آواز آشنای جدایی
در دل تاریک شب
روزگار، عزیزی را از دوستی گرفت
روزگار !
همان روزگاری که آن بلاها را سر من آورد
چندی است بر در خانه دوستم بسط نشسته است
روزگاری که به ما آموخت طمع تلخ جدایی را
طعع تلخ بی وفایی را !
شوری اشک را !
صدای شکستن قلبها را !
صدای ناله جوان بخت برگشته ای را !
اما چه سود !
سدی از فاصله ها میان ناله تو و اوست !
ای کاش می شنید فریادت را !
فریادی به بلندی آرزوهایت !
به بلندی آرزوهایم !
دانم در دل داغانت چیست ای رفیق !
اما ای کاش دلی هنوز بود که در آن چیزی بود !
در ذهن خاطره ها دارم از دل !
از دلی که نمی دانم الان کجاست !
از دلی که بجرم عاشقی
در دادگاه روزگار
به شکستن محکوم شد !
سخت است به زیر پا سنگ زاری داشته باشی و آرزوی گلستانی کنی.
سخت است در تابستان آرزوی برف کنی.
در آنزمانی که صداقت گل نایاب گلستان است.
در آنزمانی که وفا قصد برف است در تابستان.
دستانم را به امید آنکه تو در دست خود بفشاری رو به آسمان می گیرم.
به دنبالت چه سختیها که نکشیدم.
به دنبال تو یگانه گل هستی چه خاراها که بدستم نرفت.
به دنبال تو که در بالاترین نقطه کوه حسرت ایستاده ای
چه سنگها که به پاهایم فرو نرفت.
باورم نیست که روزی تو را بیابم.